در آروزی شهادت
بسم الله تعالی...#برای_تولدم# امروز از تولدم درست بیست و هشت سال گذشته حالا به نظرم هر آنچه میبایست بلد باشم ،
یاد گرفتهام… اما یاد کودکی هایم افتادم و یادگیری های اندک اندکم اندکی راه رفتن را در یک سالگی یاد گرفتم
آنقدر که هر از گاهی به زمین بخورم شاید اینطور زمین خوردن و زمین خوردهها را فراموش نکنم اندکی حرف زدن را در یک سالگی آنقدر که فقط کمی بتوانم از شدت گرسنگی و خوابآلودگی غر بزنم. شاید این طور مدام چشمانم محتاج اشک شوند و گریه را فراموش نکنم اندکی غذا خوردن را در یک سالگی آموختم آنقدر که فقط کار شست وشو را برای پدر و مادرم سخت کردم شاید اینطور برای سیر شدن مستغنی از شیر مادر نشوم و مادرم را فراموش نکنم و بسیار اندکیهای دیگر که واقعیتش دوست داشتم همیشه اندک بمانند دوست داشتم و میترسیدم از اندک نماندن آنها و اینکه از افزون شدن آنها سودی نبرم نگران این بودم که روزی برای بیش از این آموختهها خوشحال نباشم نگران بودم #چقدر_دوست_داشتم_یک_ساله_بمانم# اما میدانستم! با همهی اینها خوب میدانستم که یک سالگی خانهی نهایی ام نیست کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و حتی پیری... اصلا دنیا همهاش راه است بیست و هشت سالگی ام نه به قدر یک خانهی ابدی که به قدر یک چادر مسافرتی به قدر یک توقف کوتاه در راهی پر ابتلا و انءشاالله بی بلا مثل هر سال مصادف و مبارک شد به روز تولد داداش جواد که 8ماه پس از شهادتش به دنیا آمدم. امیدوارم برای رسیدن به خانهی ابدیام توشهی کافی بردارم امیدوارم که مثل برادرم که در همین روز متولد شده توفیق شهادت داشته باشم. امیدوارم که بتوانم خوب زندگی کنم... امیدوارم.... برای ایمانم دعا کنید... پی نوشت: امروز تولد جواد داداش هم هست... #جواد_شاعری#: 41/5/24، شهادت 65/10/19# #رضا_شاعری#: 66/5/24 ، آرزوی شهادت...# #تولد# #بیست_هشت_سالگی# #آرزوی_شهادت#
کلمات کلیدی :